ابزار وبمستر

اسیر وسوسه

افشین به قدری آقابود که به خود می بالیدم که عاشق چنین پسری شده ام.هر وقت که تنها می شدیم افشین مستقیم به روی من نگاه نمی کرد همیشه سعی می کرد  فاصله را حفظ کند.هر روز که مرا نمی دید چند بار زنگ می زد و حالم را می پرسید.در فرجه ای که بین دو ترم داشتیم خواستم غافل گیرش کنم  در نتیجه علی رغم مخالفت  مادرم و چند تا از دوستانم  مخصوصا لیلی ،تصمیم خود را عملی کردم در این مدت هر وقت  افشین زنگ می زد می گفتم سرما خورده ام  خلاصه زمان انتخاب واحد رسید  من عجله داشتم که زودتر از همه به دانشگاه بروم تا افشن را ببینم.صبح ساعت هشت بود که وارد محوطه دانشگاه شدم. چشمان مشتاقم دنبال افشین بود.هیجان خاصی داشتم نمی دانستم افشین با قیافه جدیدم چگونه بر خورد خواهد کرد.چشم چرخاندم .افشین طبق معمول در صندلی کنار بوفه منتظر من بود از پشت سر به او نزدیک شدم یک قدم مانده  سلام کردم افشین با لبان خندان مثل همیشه برگشت و  نگاهم کرد اما زود برگشت. من دوباره سلام کردم و گفتم :چی شده افشین منم دیگه آرزو.اما  او هر گز به طرف من بر نگشت  چنان گریه می کرد که من هم به گریه افتادم  افشین آنقدر گریه کرد تا  بیهوش شد دوست نزدیکم لیلی که تازه رسیده بود  با چشمان گریان گفت:آرزو بهت نگفتم که دماغتو عمل نکن!افشین عاشق این آرزو شده اگه قیافت عوض بشه از کجا معلوم که تورو ترک نکنه .الان بعد از آن ماجرا کارم شده گریه شبانه روزی.ای کاش اسیر وسوسه زیبائی نمی شدم.تا عشق واقعی خود را از دست نمی دادم.

{ثالث}



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 10 اسفند 1392برچسب:, | 10:18 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |